معنی تا اخر عمر
حل جدول
لغت نامه دهخدا
اخر. [اُ خ ُ] (ع اِ) پس، ضد قدم. گویند شقه اُخُراً و من اُخُر؛ درید آنرا از پس. و جاء اخراً؛ آمد پس همه. (منتهی الارب).
اخر. [اُ خ َ] (ع ص، اِ) ج ِ آخر و اخری.
اخر. [اَ خ ِ] (ع ص) مطرود از خیر. در دشنام گویند ابعد اﷲ الاخِر؛ یعنی دور داراد خدا این مطرود دور از خیر را. (منتهی الارب).
اخر. [اَ خ َ] (ص تفضیلی) نعت تفضیلی منحوت از خر فارسی بمعنی حمار در معنی وصفی آن. خرتر. و چون «ای اَخَرّ بتشدید» گویند مزید مبالغه را خواهند.
عمر
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن محمدبن عمر خبازی خجندی. رجوع به عمر خبازی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن سریج. رجوع به عمر شافعی (ابن احمدبن عمر...) شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن احمدبن عمر. مشهور به ابن سریج. رجوع به عمر شافعی شود.
عمر.[ع ُ م َ] (اِخ) ابن فهد. رجوع به عمر هاشمی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن هارون. رجوع به عمر بلخی شود.
عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مصطفی حمد. رجوع به عمر حمد شود.
فارسی به آلمانی
Anhalten, Dauern, Leisten, Letzte (m) (f), Ultimativ [verb]
معادل ابجد
1512